(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)
بعد از شهادت حاجی هم حضور او را به روشنی در زندگی حس می کنم .
یادم می آید یک بار یکی از فرزندان حاجی ، پس از گذشت روز سختی در اوج تب می سوخت . نیمه شب بود .
همه توصیه می کردندکه بچه را به دکتر برسانیم ؛ اما من به دلایلی موافق این کار نبودم . نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم :
بی معرفت ! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟
نزدیک صبح برای لحظه ای ، نمی گویم خوابم برد ، یقین دارم که خوابم نبرد ، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست برسر و روی او کشید .
وقتی من به خود آمدم ، دیدم تب بچه قطع شده است .
به خودم گفتم : شاید این حالت ، نشانه های قبل از مرگ بچه باشد .
آفتاب که زد ، با حالت بی قراری و اشک و آه ، بچه را به دکتر رساندم . دکتر گفت : این بچه که ناراحتی ندارد .
نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/27 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...